داستان کوتاه



اثر جدید شهروز براری صیقلانی در رمانکده و شهر کتاب  خویشتن خویش _ بقلم توانمند شهروز براری صیقلانی از مجموعه بیست و دو داستان کوتاه تشکیل شده که در عین مستقل بودنشان ، دارای نکاتی مرتبط و مشترک هستند که سیر پیوستگی زنجیرواری را  از آغاز تا پایان طی میکند .    (درون مایه و محتوای کلی این اثر ، درگیری های  ذهن و نجوای دل با یکدیگر است. گاه درگیری بشکل. وجدان بیدار و  وسوسه های مادی گرایانه ظاهر میشود و گاه بین  عقل سلیم و احساس  یک مجادله ی درونی و جنگ خاموش در جریان است و. )           •••یک قسمت کوتاه از متن  بداعه ی این اثر که در ویرایش نهایی از اثر حذف گردیده را برایتان به اشتراک میگذارم •••»»    .  

همه چیز تار و مبهمه ، آسمان فرش زیر پام شده ، آینده در فرسنگ ها دور تر قابل مشاهده ست ، ملایم ترین رنگها درونش بشکل آشفته و آشوب زدگی ها پخش شده ، هرچه بیشتر عمق میگیره بشکل هاشور زدگی های ی ، گنگ و نامفهوم میشه ، بی شک در خواب هستم ولی نمیتونم حدس بزنم که این خواب از جنس نرم و نازک به لطافت رویاست یا که از جنس ضخیم کابوس .

به آهستگی یک نقطه ی تیره از عمیق ترین مکان در تصویر روبرو ظاهر میشود و بزرگ و بزرگ تر میشود ، میتوانم حدس بزنم که یک درختچه ی کوتاه قامت باشد ، لحظاتی نمیگذرد که درخچه تبدیل به درخت کاج بلندی میشود ، خب مجدد گمانه زنی میکنم که دو حالت و اتفاق در حال وقوع ست ، اینکه من مشغول سقوط بسمت درخت کاج باشم؟،!. _ یا اینکه آن درخت در حال سقوط سمتم است؟! نمیدانم. جفتش دو تاست. سکوت جر میخورد با صدای کلاغ انبوهی از صداهای گوناگون در گوش هایم پیچیده ، همچون چکیدن قطره های آب درون لیوانی لبریز شده از آب. 

زنگ دوچرخه ای قدیمی ، صدای هجوم کبوترها  

درخت در چند فرسنگی ست و من برابر عظمتش کوچک.

لحظاتی در التهاب میگذرد و با صدای مهیبی درخت زوزه کشان سمتم هجوم میاورد من با ترس و وحشت از خواب به عمق بیداری پل میزنم. 

چند نفس عمیق.

تپش های قلبم را حس میکنم ، صبح به پشت پنجره ی اتاق رسیده ، کلاغی پشت پنجره نشسته و به تکه صابون کوچکی نوک میزند ، و گویی از وجودم آگاه ست چون با حالتی عجیب رو به من قار قار میکند و پر میکشد به دل آسمان. باز هم چکیدن قطره های ناتمام از شیر آب خراب سوهان روح و روانم شده

.

 

 

  روزی جدید ، و تقدیری عجیب.

شهروز، همان پسرک شاد و شلوغ . البته این روزها ساکت است. زمان محو عبور ، اما در او ثابت است. او طبق معمول اولین فردی ست که هر صبح با وی رودر روی و همکلام میشوم ، و هر دو همزمان و مشابه به یکدیگر دست و صورتمان را میشوییم ، گاه بروی تصویرش در قاب آیینه یک مشت آب میپاشم و لکه های آیینه را پاک میکنیم. اعتراف میکنم که شدیدا دوستش دارم ، بهترین و متفاوت ترین فرد کاریزماتیکی ست که در شهر خیس رشت وجود دارد ، اما از ته دل برایش اندوهگینم ، نمیدانم چرا زندگیش هرگز سرو سامان نمیگیرد  

فرد واقع بین ولی پر ریسکی ست درون زندگیش. برای کارهای کوچک ساخته نشده ، یکبار فردی تحصیل کرده و کم غیرت به ما گفته بود که شما صد سال زود به دنیا آمده اید و درک نخواهید شد . . . . از این بابت میگویم کم غیرت که انتظار داشت شهروز تاوان ناتوانی اش در زندگی شویی اش را پرداخت کند و شهروز نیز مدتهاست که توبه کرده تا با زن مطهعلی هم خواب نشود و از همان روز توبه ، هرچه بدم امده ، بر سرم امده . اما میدانم، او یعنی بالاسری مشغول آزمایش من و شهروز است. و من نیز تاکنون پایبند به توبه ام مانده ام. البته شهروز را نمیدانم ! او ادمی سر به هواست ، خوش گذران و حوص باز. حتی اگر من نبودم تاکنون سر شغل قبلیش میماند و با رابطه اش با همسر مدیر فروشگاه ، سبب طلاق آنان میشد و خودش اکنون با زلیخا ازدواج کرده بود و صاحب مال و منال و ثروت شده بود. ولی من همچون خوره بجانش افتادم و او را دچار چنان عذاب وجدانی نمودم که از شغلش استعفا دهد و پایش را از زندگی انان بیرون بکشد. 

اما از ان روز ، بیکاری آمد 

بی پولی آمد

بی همدمی آمد 

بی برنامه گی و الافی آمد

افسردگی نیز بلافاصله خودش را به ما رساند 

تنهایی که همچون کلاف سر در گمی به دوره منو شهروز پیچیده شده .

از همان روز نخست ، شهروز با من درگیر شد و مرا سرزنش و ملامت کرد ، او میگفت که من و ندای درونش سبب تمام بدبختی هایش هستیم. 

راستش کم کم خودمم به همین نتیجه رسیده ام که وجود من برایش سبب درماندگی ست. چون او که در دنیا غیر از خدا و من کسی را ندارد ، و هربار که یک موقعیت مناسب برایش رخ میدهد او بین دو راهی وجدان و بیرحمی گیر میکند و من سبب از بین رفتن فرصتش میشوم . 

حتی همین دیروز درون سوپر مارکت سرکوچه ، او کیف کوچک نه ای را یافت و من خواب بودم که او انرا برداشت و به خانه اورد، او کمی ترسیده بود و نفس نفس میزد، درون کیف تنها هفت اسکناس پنجاه هزار تومانی بود . اما شهروز از لحنم شاکیست ، که چرا اینگونه سیصد و پنجاه هزار تومان را بی ارزش میپندارم در حالیکه در جیب هایمان تنها یک سکه ی صد تومانی ست. البته انهم از کف خیابان پیدا کرده است و برخلاف میل من ، درون صندوق صدقات نیانداخته . اما کیف و پول را به اصرار و تشویق من برد و به صاحبش پس داد. . و یک ریال هم برنداشت. شهروز میگفت به من که چون من به مادیات نیازی ندارم سبب بی اعتنایی ام به مادیات شده

به او گفتم که خب من که مانند تو ، نه به غذای خوراکی نیاز دارم و نه به رخت و لباس . هر وقت گرسنه ام بشود یک وعده موسیقی مینوشم ، یا یک جرعه از عطر گل یاس . گاه عبادت های شبانه چنان سیرابم میکند که دلم میخواهد ضتگری بزنم. .  

شهروز به حرفهایم شک دارد. این را از کلماتش میتوان فهمید، زیرا بارها گفته ؛ اما اگر دنیای دیگری نباشد ، پس چه؟ ان وقت هم این دنیا را از دست داده ام و هم آن دنیا . پس بهتر نیست لااقل نقد را بچسبیم و نسیه پیشکش خودت؟

 

من به شوخی در جوابش با صدای بی صدا و از طریق نجوای درونی در سکوت قول داده ام که به زودی از این شرایط عبور کنیم 

او پرسید؛ اما چطوری اخه؟ 

گفتم از انجایی که خودت با تجربه ی زیستی طی سی سال زندگی زمینی ات پی برده ای که آدمهای خوب زود میمیرند پس تو نیز بزودی خواهی مُرد .

و من از اثیری و اسارت در کالبد زمینی ات آزاد خواهم شد 

او از بس که ساده و خوش قلب است به من میگفت که پس از گسسته شدن هفت هاله ی حریر مانند نقره تاب و رهایی از جسم زمینی ، باید بسوی جرعه ی نور بروی و یا برکه ی نور در آسمان را بیابی ، تا بتوانی به سوی معبودت بازگردی .     

برایم عجیب است که او با عقل زمینی اش چگونه این نسخه و دستور العمل را برایم پیچیده. زیرا او به کلی از عالم غیب بیخبر است.   

درون خانه ی متروکه و نمور وارثی ، در کنج ضلع فرسوده سوم اتاق ، شهروز مشغول نوشتن است که گویی ، نوشتنش را نیمه کاره رها میکند و قصد رفتن به جایی را دارد .  

من صدای تقدیر را میشنوم ، اما او نه . پس چرا ناخودآگاه دست از نوشتن برداشت و سمت تقدیرش روانه شد؟ 

شهروز درب را کوبید و رفت

 

___لحظاتی بعد .

راس ساعت "08:08' صبح ، صدای جیغ ترمز ماشینی مست و پیام اور مرگ .

.

بازگشت همه بسوی اوست. سوی نور باید رفت  

 

 

متن بداعه و بی پیرنگ بی ویرایش و خام 

بلکه شاید دلنوشته ای به اندازه ی داستان کوتاه محسوب بشه. من شهروز براری صیقلانی _ رشت . گوشه ی نمور و متروکه ی خانه ی وارثی . ساعت 8 صبح روز سه شنبه . بهتره برم یه نون لواش بگیرم با صد تومن ته جیبم .

  

 

 

 

 

 

 

همه چیز تار و مبهمه ، آسمان فرش زیر پام شده ، آینده در فرسنگ ها دور تر قابل مشاهده ست ، ملایم ترین رنگها درونش بشکل آشفته و آشوب زدگی ها پخش شده ، هرچه بیشتر عمق میگیره بشکل هاشور زدگی های ی ، گنگ و نامفهوم میشه ، بی شک در خواب هستم ولی نمیتونم حدس بزنم که این خواب از جنس نرم و نازک به لطافت رویاست یا که از جنس ضخیم کابوس .

به آهستگی یک نقطه ی تیره از عمیق ترین مکان در تصویر روبرو ظاهر میشود و بزرگ و بزرگ تر میشود ، میتوانم حدس بزنم که یک درختچه ی کوتاه قامت باشد ، لحظاتی نمیگذرد که درخچه تبدیل به درخت کاج بلندی میشود ، خب مجدد گمانه زنی میکنم که دو حالت و اتفاق در حال وقوع ست ، اینکه من مشغول سقوط بسمت درخت کاج باشم؟،!. _ یا اینکه آن درخت در حال سقوط سمتم است؟! نمیدانم. جفتش دو تاست. سکوت جر میخورد با صدای کلاغ انبوهی از صداهای گوناگون در گوش هایم پیچیده ، همچون چکیدن قطره های آب درون لیوانی لبریز شده از آب. 

زنگ دوچرخه ای قدیمی ، صدای هجوم کبوترها  

درخت در چند فرسنگی ست و من برابر عظمتش کوچک.

لحظاتی در التهاب میگذرد و با صدای مهیبی درخت زوزه کشان سمتم هجوم میاورد من با ترس و وحشت از خواب به عمق بیداری پل میزنم. 

چند نفس عمیق.

تپش های قلبم را حس میکنم ، صبح به پشت پنجره ی اتاق رسیده ، کلاغی پشت پنجره نشسته و به تکه صابون کوچکی نوک میزند ، و گویی از وجودم آگاه ست چون با حالتی عجیب رو به من قار قار میکند و پر میکشد به دل آسمان. باز هم چکیدن قطره های ناتمام از شیر آب خراب سوهان روح و روانم شده

.

 

 

  روزی جدید ، و تقدیری عجیب.

شهروز، همان پسرک شاد و شلوغ . البته این روزها ساکت است. زمان محو عبور ، اما در او ثابت است. او طبق معمول اولین فردی ست که هر صبح با وی رودر روی و همکلام میشوم ، و هر دو همزمان و مشابه به یکدیگر دست و صورتمان را میشوییم ، گاه بروی تصویرش در قاب آیینه یک مشت آب میپاشم و لکه های آیینه را پاک میکنیم. اعتراف میکنم که شدیدا دوستش دارم ، بهترین و متفاوت ترین فرد کاریزماتیکی ست که در شهر خیس رشت وجود دارد ، اما از ته دل برایش اندوهگینم ، نمیدانم چرا زندگیش هرگز سرو سامان نمیگیرد  

فرد واقع بین ولی پر ریسکی ست درون زندگیش. برای کارهای کوچک ساخته نشده ، یکبار فردی تحصیل کرده و کم غیرت به ما گفته بود که شما صد سال زود به دنیا آمده اید و درک نخواهید شد . . . . از این بابت میگویم کم غیرت که انتظار داشت شهروز تاوان ناتوانی اش در زندگی شویی اش را پرداخت کند و شهروز نیز مدتهاست که توبه کرده تا با زن مطهعلی هم خواب نشود و از همان روز توبه ، هرچه بدم امده ، بر سرم امده . اما میدانم، او یعنی بالاسری مشغول آزمایش من و شهروز است. و من نیز تاکنون پایبند به توبه ام مانده ام. البته شهروز را نمیدانم ! او ادمی سر به هواست ، خوش گذران و حوص باز. حتی اگر من نبودم تاکنون سر شغل قبلیش میماند و با رابطه اش با همسر مدیر فروشگاه ، سبب طلاق آنان میشد و خودش اکنون با زلیخا ازدواج کرده بود و صاحب مال و منال و ثروت شده بود. ولی من همچون خوره بجانش افتادم و او را دچار چنان عذاب وجدانی نمودم که از شغلش استعفا دهد و پایش را از زندگی انان بیرون بکشد. 

اما از ان روز ، بیکاری آمد 

بی پولی آمد

بی همدمی آمد 

بی برنامه گی و الافی آمد

افسردگی نیز بلافاصله خودش را به ما رساند 

تنهایی که همچون کلاف سر در گمی به دوره منو شهروز پیچیده شده .

از همان روز نخست ، شهروز با من درگیر شد و مرا سرزنش و ملامت کرد ، او میگفت که من و ندای درونش سبب تمام بدبختی هایش هستیم. 

راستش کم کم خودمم به همین نتیجه رسیده ام که وجود من برایش سبب درماندگی ست. چون او که در دنیا غیر از خدا و من کسی را ندارد ، و هربار که یک موقعیت مناسب برایش رخ میدهد او بین دو راهی وجدان و بیرحمی گیر میکند و من سبب از بین رفتن فرصتش میشوم . 

حتی همین دیروز درون سوپر مارکت سرکوچه ، او کیف کوچک نه ای را یافت و من خواب بودم که او انرا برداشت و به خانه اورد، او کمی ترسیده بود و نفس نفس میزد، درون کیف تنها هفت اسکناس پنجاه هزار تومانی بود . اما شهروز از لحنم شاکیست ، که چرا اینگونه سیصد و پنجاه هزار تومان را بی ارزش میپندارم در حالیکه در جیب هایمان تنها یک سکه ی صد تومانی ست. البته انهم از کف خیابان پیدا کرده است و برخلاف میل من ، درون صندوق صدقات نیانداخته . اما کیف و پول را به اصرار و تشویق من برد و به صاحبش پس داد. . و یک ریال هم برنداشت. شهروز میگفت به من که چون من به مادیات نیازی ندارم سبب بی اعتنایی ام به مادیات شده

به او گفتم که خب من که مانند تو ، نه به غذای خوراکی نیاز دارم و نه به رخت و لباس . هر وقت گرسنه ام بشود یک وعده موسیقی مینوشم ، یا یک جرعه از عطر گل یاس . گاه عبادت های شبانه چنان سیرابم میکند که دلم میخواهد ضتگری بزنم. .  

شهروز به حرفهایم شک دارد. این را از کلماتش میتوان فهمید، زیرا بارها گفته ؛ اما اگر دنیای دیگری نباشد ، پس چه؟ ان وقت هم این دنیا را از دست داده ام و هم آن دنیا . پس بهتر نیست لااقل نقد را بچسبیم و نسیه پیشکش خودت؟

 

من به شوخی در جوابش با صدای بی صدا و از طریق نجوای درونی در سکوت قول داده ام که به زودی از این شرایط عبور کنیم 

او پرسید؛ اما چطوری اخه؟ 

گفتم از انجایی که خودت با تجربه ی زیستی طی سی سال زندگی زمینی ات پی برده ای که آدمهای خوب زود میمیرند پس تو نیز بزودی خواهی مُرد .

و من از اثیری و اسارت در کالبد زمینی ات آزاد خواهم شد 

او از بس که ساده و خوش قلب است به من میگفت که پس از گسسته شدن هفت هاله ی حریر مانند نقره تاب و رهایی از جسم زمینی ، باید بسوی جرعه ی نور بروی و یا برکه ی نور در آسمان را بیابی ، تا بتوانی به سوی معبودت بازگردی .     

برایم عجیب است که او با عقل زمینی اش چگونه این نسخه و دستور العمل را برایم پیچیده. زیرا او به کلی از عالم غیب بیخبر است.   

درون خانه ی متروکه و نمور وارثی ، در کنج ضلع فرسوده سوم اتاق ، شهروز مشغول نوشتن است که گویی ، نوشتنش را نیمه کاره رها میکند و قصد رفتن به جایی را دارد .  

من صدای تقدیر را میشنوم ، اما او نه . پس چرا ناخودآگاه دست از نوشتن برداشت و سمت تقدیرش روانه شد؟ 

شهروز درب را کوبید و رفت

 

___لحظاتی بعد .

راس ساعت "08:08' صبح ، صدای جیغ ترمز ماشینی مست و پیام اور مرگ .

.

بازگشت همه بسوی اوست. سوی نور باید رفت  

 

 

متن بداعه و بی پیرنگ بی ویرایش و خام 

بلکه شاید دلنوشته ای به اندازه ی داستان کوتاه محسوب بشه. من شهروز براری صیقلانی _ رشت . گوشه ی نمور و متروکه ی خانه ی وارثی . ساعت 8 صبح روز سه شنبه . بهتره برم یه نون لواش بگیرم با صد تومن ته جیبم .

 

 

 

 


  آموزش نویسندگی خلاق   پرسش و پاسخ کانون فرهنگی هنری الغدیر 


شهروز براری صیقلانی رمان نویس سبک خاص مدرنیته   .

 

 

  

سلام دوستان مینا اوخرایی براهنی هستم هجده ساله از خرم آباد لرستان. من توی یه وبلاگ آموزشی مطلب مفیدی یافتم و با اشاره به منبع مطلب براتون بازنشر میکنم بلکه مفید واقع بشه. 

خداحافظ دوستان همزبان من .

   مراقب بغل دستیاتون باشید.

}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{

 [][][][][][][][][][][][][][]

 

                   بازنشر

موضوع ؛ آموزش نویسندگی خلاق 

عنوان ؛ جلسه پرسش و پاسخ 1394/07/03 "16:45'  

_____________________ _________________ __

 • girls-shiraz نام کاربری 1394/07/03 •پرسش :      

      _با سلام . من بارها نتایج روزهای بیشمار زحماتم رو در قالب یک رمان دستنویس نزد اساتید نویسندگی بردم ، اما اونها حتی رمانم رو کامل نخوندند و بطور تصادفی یه ورقی رو باز کردند ، عینک زدند ، از بالای عینک یه نگاه عاقل اندر صفی به من انداختند ، یه نگاه هم به جملاتی تصادفی از وسط داستان و همون لحظه نوچ نوچ تاسف خوردند و گفتند ؛ (خانم شما که اینقدر علاقه داری و از زمان و انرژی خودت براش مایه میزاری پس چرا نمیری کلاس یا کارگاه داستان نویسی ، تا اصولش رو یاد بگیری؟ این رمان نیست. ، این افتضاحه ، اماتوره ، دلنوشته ست . این از یک اثر ادبی به دوره. )

سوالم اینه که ایا استاد ، شما و هم قطاران تان در چند جمله ی تصادفی از دل قصه ی من ، آیا عکس سی تی اسکن مغز میبینید که مثل دکترها چنین عکس العملی نشان میدهید؟ البته آقای شهروز براری صیقلانی بطور نوعی گفتم شما!، وگرنه به هیچ وجه چنین رفتاری را از شما شاهد نبوده ام. "16:54' 

______________________________________

}{}}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{

   شهروز براری صیقلانی» 1394/07/03 *پاسخگوی کارگاه اموزش نویسندگی خلاق سطح مبتدی /،

 

__با درود و احترام. خدمتتان عارضم که بنده درک میکنم حس شما را . زیرا نتیجه ی روزها و یا ماهها انرژیو تلاشتان که بی شک از نظر خودتان و یا حتی فی الواقع زیبا بوده و دارای ابعاد و زوایای پنهان و کشف نشده ای از تعبیر زیبایی در هنرهای نوشتاری را در پستوی خود نهان داشته ، در لحظه ای کوتاه به امتداد چند جمله ی تصادفی از صفحه ای نامعلوم ، محکوم به شکست و بنحوی بی ارزش شمرده میشود. براستی که اگر هر شخصی در چنین جایگاهی قرار گیرد از بی ارزش شمرده شدن هنرش رنجور و دلشکسته خواهد شد. واما. 

من سالها در جایگاه شما بوده و احساستان را بخوبی درک میکنم ولی تا وقتی که به ان جایگاه از بینش و دانش اصولی نویسندگی نرسیده اید نمتوانید درک درستی از رفتار استاد بقول شما عینکی داشته باشید. من اعتراف میکنم که خودم نیز شخصا هرگز رمان های هنرجویان تازه وارد را بیش از دو یا سه خط نخوانده ام. بگذارید رک بگویم ، در همان دو یا سه خطی که از وسط رمان تصادفی انتخاب میکنم و میخوانم چنان با خلاء دانش و هنر و فن نویسندگی مواجه میشوم که تقریبا به شعورم بر میخورد. و واقعا قادر به ادامه ی خواندن رمان یا داستانی که مهم ترین اصل و اصول نویسندگی در ان رعایت نشده نیستم. منطق هم این را میگوید که ان اثر ممکن است هزاران نکته مثبت و بی نظیر را در خود جای داده باشد اما، مادامی که نویسنده اش از مهمترین اصول نویسندگی بیخبر و بی بهره باشد ان اثر هنوز اماده ی ارایه نخواهد بود. "16:56' 

______________________________________ __

   •Negin-shiraghaei نام کاربری 1394/07/03

•پرسش_ استاد سلام . استاد ممکنه بگید مهمترین اصلی که میفرمایید که نویسندگان اماتور از ان بی اطلاع هستند چیه؟ البته من بلطف دو دوره کارگاه داستان نویسی که در خدمت خانم ناهید طباطبایی و جنابعالی بودم از صحت فرمایش شما به خوبی آگاهم ، اینو برای دوستان تازه وارد پرسیدم تا بلکه منظورتون رو طور دیگه ای اگاه بشند . نگین شیرآقایی از کرج_ "16:58' 

________________________________________

*پاسخ 

ممنون از دقت نظرتون. بطور مثال الان یک متن فی البداعه مینویسم و اون متن رو نمونه ای از یک متن خام و آماتور فرض میکنیم ، سپس بنده یک یا دو جمله ی تصادفی از اون رو براتون انتخاب میکنم ، سپس به دوستان نشون میدم که روش کار معیار سنجی یک اثر ادبی اماتور چطوره و چرا اونقدر سریع مچ دوستان در اماتور بودن نوشته شون باز میشه. "16:59' 

__________________________________________ 

•sudabe-taghavian نام کاربر 1394/07/03

_ پس لطفا یه متن معمولی و کمی طولانی تر از ده جمله باشه. یعنی هرچی بیشتر بهتر . خب اگر ممکنه راجع به یک پسری زیبا و پررو و کمی گستاخ بنویسید که خواننده نتونه تشخیص بده قضیه چیه و وقتی به پایان متن رسید بفهمه که کل ماجرا چی بوده چون رمان من اینجوری هستش . اصلا اگر ممکنه بزارید من یه متن از رمانم رو که قبل از حضور در کلاس اموزش فن نویسندگی نوشتم رو پست کنم، تا واقعا ثابت کنم ک هیچ ایرادی نداره. مرسی "17:00' 

________________ _________________________

• Admin_nomber-One نام کاربر1394/07/03

    •پرسش_

        واااااااااای. همیشه شماها توی عالم هپروتید. خانم تقویان مگه اومدی ساندویچی که سفارش میدی واسه من کاهو نداشته باشه ، کرفس هم کم باشه، فلفل اگه سیاهه نمیخای ولی فلفل قرمز رو اگه کم باشه ایراد نداره، بندری اگه فلفل دلمه ای سبز داخلش باشه نمیخوری ، اگر گارسون کچل باشه بهتره ، چون ک موی سرش توی ساندویچ در نمیاد. خجالت نکش، کفشاتو بکن ، بیا داخل !. نوشابه چی میل داری عزیییییییزم؟ یع وقت تعارف نکنیاااا!

"17:01' 

_________ __________ ____________ ________

•sare-babayiZade. نام کاربری 1394/07/03

•پرسش_ 

       ععععع. خانم تقویان بحث پرسش پاسخ بود مثلناااا. استاد گفت متن فلبداعه ، شما اصل مطلب و نکته ی اموزشی رو ول کردی. داری سفارش متن میدی به استاااد؟

. واقعا نوبره والااااا. "17:02' 

_______ ____________ _____________________

*پاسخ

__هنرجویان محترم و دوستان گرامی و کاربران متفرقه ، بنده ترجیح میدم تا سرکار خانم تقویان یک پاراگراف از بهترین و ناب ترین و قوی ترین قسمت رمان دستنویس خودشون رو برای ما به به عنوان نمونه ای فرض مثال ارائه بدهند تا بروی همان پاراگراف بنده دلیل تشخیص سریع یک اهل فن در اماتور بودن یک نوشته را خدمتتان عرض کنم. پیشاپیش به شما تضمین میکنم در اولین جمله ی متن ارسالی از یک نویسنده ای که هرگز در پی یادگیری اصول نویسندگی نبوده ،بشه مهم ترین اصل نویسندگی رو پیدا کرد که رعایت نشده. و مهم ترین اصل نویسندگی خلاق _{ نگو_نشان بده}. "17:05' 

____________ ________________________ _____

 •sudabeh-taghavian نام کاربری 1394/07/03

•پرسش_ سودابه تقویان ، این پاراگراف رو براتون انتخاب کردم دوستان ، تا بعنوان مثال استاد توضیح بده برامون . / 

           _پاراگراف : »         

. _ هوا امروز بد بود . پسرک قد بلند ،چهارشونه ، سفید روشنه ، موههای بلندتر از بلند ، چشم های عسلی و نگاه گیراهش رو از چشم در چشمی با دیگران میرباید ، و خط شکستگی کوچکی بطور زیبایی کنج خط تقارن لبهایش را قرینه کرده، واضح است که وسواس خاصی در پنهان نمودن خال بزرگ و قلبی شکل روی گونه اش دارد و دایم زولف موی خرمایی رنگش را بروی چهره اش و و چشم چپش می اندازد تا خال زیبایش را از چشمان دیگران پنهان کند ، البته در تشبیه شکل هندسی خال زیر چشم چپش کمی اغراق است اگر به شکل قلب پنداشته شود ، زیرا قلب وارونه ، بیشتر به عدد پنج میماند تا اینکه بخواهد به قلب بماند. 

او انتهای اتاقکی سرو ته بسته و تاریک نشسته ، دو سوی اتاق پر از تخت خوابهای دو طبقه و فی است . پسرک مملوء از حس زندگی و سرخوشی ست ،باریکه ی نوری از پنجره ی کوچک اتاقک به چهره ی او میتابد ، او سرشار از حس طراوت و عاشقی ست . البته به شکل شکیل و با دیسیپلین . او 

از روبرو شدن با نگاه دیگران تفره میرفت

، اما به نوعی خاص و بی مانند نماد فوران اعتماد به نفس بود   

او بی اعتنا به شرایطش و موقعیت مکانیش و افراد غریبه ای که درون اتاق حضور داشتند میزند زیر آواز و بعد از کمی چهچهه ترانه ی قدیمیه رشتی را میخ.اند ،

الحق که صداق خوشی هم دارد   

او ترانه ای از فرامرز دعایی در پنجاه سال پیش را میخواند 

متن ترانه گیلکی ؛ 

  اَمی کوچه دوختران می سایه رِه غش کُنیدید . خوشانه می واسی به آبو آتیش زنیدید 

پس بزار ایپچی تره بگم که من

می پر و ماره جیگر گوشه ی ما 

ناز بیداشته ام ، ایدانه پسرم 

اگر نازو ناز بازی ببه !?.

، بیشتر از تو ناز دارم 

 

صدای لولای زنگ زده ی درب فی بازداشتگاه باز میشود و او را فرا میخوانند و میگویند ؛ هی. دختر بیا این چادر رو سر کن . برو توی بازداشتگاه ن . کی بهت گفت بیای استادیوم ها؟. "17:09' 

________________ _ ______ _________________

پاسخ* 

         1_این مطلب که خودش داستان کوتاهه ، پس پارگراف از رمان ، منظورتان این بود؟ 

2_ الوعده وفا. دوستان در جمله اول و در حرف [ب] درون بسم الله با مشکل مواجه ایم ؛ یعنی در همان جمله اول . 

یعنی چه که مینویسید؛ [ امروز هوا بد بود. ]

       اولا که من به جرات میتونم قول بدهم که به تعداد کلمات این متن، میتونم عیب و نقص فنی تکنیکی ، دستوری ، پیرنگ ، درون مایه ، و درونش پیدا کنم . اگر هم بخوام سختگیرانه تر نگاه کنم که شاید به تعداد نقطه هاش میشه ایراد پیدا کرد ازش . 

_اما در لپ کلام با خوندن هر کدام از جملاتش ، به یک ایراد و مشترک در اصول نویسندگی بر میخورم .

در جمله اول »» اصل اول نویسندگی »»-» نگو . نشان بده. 

یعنی نباید بگی که هوا بد بود.

باید نشون بدی که هوا بده. "17:10'  

_________________________ ______________ _

•M-HAMILTON نام کاربری 1394/07/03

CHE JORI OSTAD? • پرسش : 

"17:12' 

_______ ______ ______ _______________ _____

•Admin-121 نام کاربری 1394/07/03

•پرسش_ 

وااای که شما هیچی رو رعایت نمیکنید .

دوستان رفع اشکال فن نویسندگی خلاق # بعد با حروف انگلیسی بشکل فینگلیش تایپ میکنیدددددد؟ "17:' 

________________ _______________________ _

• shdi70-ghadiri نام کاربری 1394/07/03

      •پرسش:       

خب ببخشیییید . چطوری پس استاد؟ "17:21'

____________ ___________ _________ _______

     پاسخ* 

       _ نباید بگید بلکه باید نشان بدهید که هوا بد است. 

مثلا :» (ابری که مدتها بالای شهر ایستاده بود، عاقبت بارید) و تصویر شهر در نگاه آشناترین غریبه ی شهر، خیس و مجهول نشست. "17:24'

_________________ ____________ _________

•fatemeh-68I. نام کاربری 1394/07/03

      •پرسش_ یعنی نباید مطلبی رو مستقیما ارائه بدیم بلکه باید اون موضوع رو به طریق مختلف توصیف کنیم تا مخاطب و خواننده خودش به این نتیجه برسه که هوا بد بوده ؟ پس من تمام عمرم از مهم ترین اصل کلی نویسندگی بی خبر بودم که چون همه چیز رو مستقیما میگفتم هرگز به ذهنم نرسیده بودش "17:29' 

__________________ ________ ___________ _

•donya-deldari نام کاربری 1394/07/03

•پرسش_   

چه جالب . پس منم تمام نوشته هام تا الان غلطن . باید دوباره بنویسمشون و نگم بلکه نشون بدم. خب این تازه اصل اول نویسندگی خلاق بود و سبب شد همه نوشته هام غیر حرفه ای محسوب بشن. ،وای بحالم اگه بقیه اصول رو هم در نظر بگیریم. خخخخ. "17:35'

__________________________________________ 

•sudabe-taghavian نام کاربری 1394/07/03

     • پرسش _ راست میگید استاد الان خودم ک متنم رو خوندم داخلش صد تا ایراد اساسی و مبتدیانه پیدا کردم . "17:39' 

_______________________________________ __

  جلسه یکساعته ی اول 1394/07/03 _ "17:40' 

 یکساعت اول _ اصول کلی نویسندگی خلاق »» { نگو ، نشان بده}  

پاسخگو سوالات : جناب آقای شهروز براری صیقلانی . 

(با سپاس فراوان از جناب آقای شاهین کلانتری ، بواسطه ی ارائه ی محتوای آموزشی جامع فن نویسندگی ) شین براری

_____________________________________

}{}}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{


سانسور شده های رمان هاجر       که بلطف نویسنده اش یعنی جناب ششهروز براری صیقلانی تخلص شین براری به بنده  سپرده شد . و برای اولین بار قسمت های حاشیه ساز این اثر رمان جذاب را برایتان  به اشتراک میگذارم.       آیدا آغداشلو    گوتنبرگ  سوئد   


 

 

 

 قسمت های ممیزی سانسور شده ی اثر هاجر نوشته شهروز براری صیقلانی انتشارات پوررستگار گیلان. صفحه 372پاراگراف اول .__ این مطالب بعنوان محتوای ایروتیک و ی تشخیص داده شد و حذف گردید. .      

_________________________

}{}}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{

معلومه که بی بی خاتون توی جوونیاش حسابی آتیش پاره ای بوده واسه خودش ، خانم کوکبی میگفت که ؛ 

       بی بی رو وقتی 13 _ 14 ساله بوده به زور داده بودنش به یه حاجی بازاری . پدرش آبدارچی اون حاجی بازاری بوده و کلی بدهکاری داشته ، حاجی هم یک دل نه صد دل عاشقش بوده ، وقتی حاجی توی راه مکه مریض میشه و میمیره خاتون چهل ساله بودش و از اون موقع تا حالا که سی سال گذشته هنوز لباس مشکیش رو در نیاورده . خاتون بعد ازدواجش بلطف حاجی بازاری رفتش اکاور. وگرنه قبلش سواد خوندن نوشتن نداشت. . حاجی بازاری معروفترین فرش فروش بازار بود ، خدا رحمتش کنه ، واسه خاتون هم پدری کرد ، هم شوهری .

 

کنجکاویم حسابی گل کرده بود که رفتم زیر زمین و از صندوقچه ی خاک گرفته و قدیمی خاتون ، یه سری کاغذ قدیمی و پاره پوره پیدا کردم. زیر پیراهنم زدم و توی حیاط از کنار حوض چشم تو چشم بی بی خاتون رد شدم، شانس اوردم که سرش به دونه دادن قناری هاش گرم بود وگرنه لو میرفتم . . .

. متن کاغذ ها اصلا اون چیزی نبود که انتظار داشتم. نه سند باغ و ملک و زمین بود و نه اوراق و حواله ی بورس. بلکه روم سیاه، از دلنوشته های سی سال پیش خاتون بود که دیگه نگو و نپرس ، خودش شش ماه حبس داره از بس که اروتیک و شویی هستش محتواش. .

محتوای کاغذها »: :

 

___• ﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺎﺩﺭ ﺳﺮﻩ ﺸﻢ ﺍﺑﺮﻭ ﻣﺸ ﺑﻮﺩﻡ

ﻭﻗﺘﺎ ﻪ ﻻ ﻗﺮﻣﺰ ﻣﺰﺩﻡ _ ﻣﺮﻓﺘﻢ ﺣﺠﺮﻩ

ﻭﺳﻂ ﺍﻭﻧﻬﻤﻪ ﻓﺮﺵ ﻭ ﺮﺗﻪ

ﺩﺳﺘﺎ ﺳﻔﺪﻩ ﺗﻠﻤﻮ ﻧﺸﻮﻧﺖ ﻣﺪﺍﺩﻡ

ﺑﺎ ﺖ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻭ ﺗﺴﺒﺤﺖ_ﺫﻭﻗﻤﻮ ﻧﺸﻮﻧﺖ ﻣﺪﺍﺩﻡ

ﺍﺻﻼ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺣﺎﺟ؟

ﻭﻗﺘ ﻪ ﻪ ﺩﺭ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺷﺐ ﻣﻮﺑﺪﺶ

ﺻﺒﺢ ﺑﺎﺯﺵ ﻣﺮﺩ

ﺍﺧﺘﻼﻑ ﺳﻨﻤﻮﻥ ﺯﺎﺩ ﺗﻮ ﺶ ﺑﻮﺩ

ﻫﻤﺶ ﻧﺮﻭﻧ ﻃ ﻣﺸﺪ ﺗﻮ ﺸﺎﺕ ﺑﺎ ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺑﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻨﻢ ﻧﻨﻪ ﺩﻝ ﺟﻮﻭﻧ ﺑﻠﺮﺯﻩ

ﺍﺭﺗﻌﺎﺷﺶ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﺮﻩ

ﺣﺎﺟ ﻧﺪﻭﻧﺴﺘﻪ ﻧﻔﻬﻤﺪﻩ ﺑﻮﺩ

ﺟﻠﺪﺕ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ

ﺗﻮ ﻫﻤﻮﻥ ۱۴ ﺳﺎﻟ_#ﻣﺜﻪ ﺁﻗﺎﻡ_ ﺁﻗﺎ ﺻﺪﺍﺕ ﻣﺮﺩﻡ

ﺪﺭ ﻣﺸﺪ_ﺯﺮ ﺮﻭﺑﺎﻟﻤﻮ ﻣﺮﻓﺘ

ﺣﺎﺟ ﺩﺪ ﺑﺎﻣﻮ ﺬﺍﺷﺘ ﺑ ﻨﻢ ﺑﻌﺪ ﺭﺳﻢ ﺯﻧﺘﻮ ﻭﺍﺳﺖ ﺟﺎ ﺍﻭﺭﺩﻡ

ﺣﺎﺟ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺖ ﻫﻤﺸﻪ ﺮ ﺑﻮﺩ

ﺍﺯ ﺩﺭ ﻣﻮﻣﺪ ﺑﺎﺪ ﻣﺒﻮﺩﻡ ﺩﻪ ﻧﻪ؟

ﺑﺎﻟﺸﺖ ﺯﺮﻩ ﺳﺮﺕ ﺑﻮﺩﻡ

ﺣﺎﺟ ﺩﻟﻢ ﻪ ﻣﺮﻓﺖ ﺑﺸﺘﺮ ﺑﻠﺪﻡ ﻣﺸﺪ

ﺷﻄﻨﺖ ﻪ ﺧﺮﺝ ﻣﺮﺩ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻣﺸﺪﻡ ﺣﺎﺟ

ﺣﺎﺟ ﻣﻔﻬﻤﺪ ﺩﻟﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺗﺨﺲ ﺑﻮﺩﻧﺎﺕ ﻣﺎﺩﺭﻭﻧﻪ ﻣﺮﻓﺖ؟ !

ﻗﺮﻣﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﺬﺍﺷﺘﻢ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺷﺘ ﺑﺎ ﻣﺎﺳﺖ ﺗﺮﺵ ﻭ ﺗﺮﺷ ﻪ ﻣﺤﺒﺘﻢ ﺭﻭ ﺗﻮﺵ ﻭﺍﺳﺖ ﺗﺮﺍﻭﺵ ﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺣﺎﺟ ﻣﻮﻫﺎﻣﻮ ﻪ ﺷﺐ ﺏ ﺷﺐ ﺑﺎ ﺭﻭﻏﻦ ﺑﺎﺩﻭﻡ ﺷﻮﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺗﻮ ﺶ ﻫﺮ ﺴ ﻪ ﻣﺰﺩ_ ﻧﺎﺭﺮﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻨﺸﺴﺘﻢ

ﺣﺎﺟ ﻣﻨﻪ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺧﻮﺏ ﺻﻘﻞ ﺩﺍﺩﺎ

ﻧ ﻧﻔﻬﻤﺪ_ ﺣﺎﺟ

ﺻﺒﺢ ﺷﺪﻩ ، ﺩﻡ ﻧﻮﺵ ﺑﺬﺍﺭﻡ ﻧﻮﺵ ﻨﻢ

ﺎ ﺎ ﺑﺎﺭﻡ ﺑﻨﺎﻥ ﻮﺵ ﻨﻢ

ﺑﺎﺯ ﺍﻟﻬﻪ ﻧﺎﺯﺕ ﺷﻮﻡ

ﻏﻢ ﺟﺎﻥ ﺪﺍﺯ ﺭﺍ ﺑﺰﺩﺍﻢ_ ﺣﺎﺟ

ﺧﻮﺩﻣﻮﻧﻢ ﺍﺻﻼ ﻓﻬﻤﺪ ﻘﺪ ﺧﺎﻃﺮﺗﻮ ﻣﺨﻮﺍﻡ

ﺣﺎﺟ ﺑﺎ ﺩﻟﺖ ﺳﺎﺯﺎﺭ ﺷﺪﻡ

ﺣﺎﺟ ﺳﺮﻩ ﻧﻤﺎﺯﺍﺕ ﻓﻘﻂ ﺩﻟﻢ ﻣﺨﻮﺍﺳﺖ ﻪ ﻮﺷﻪ ﺑﺸﻨﻢ ﻧﺎﺕ ﻨﻢ

ﺍﻧﻘﺪ ﻪ ﺎﺩﻡ ﻣﺮﻓﺖ ﻗﺎﻣﺖ ﺑﺒﻨﺪﻡ ﺸﺘﺖ ﺁﻗﺎﻡ

ﺣﺎﺟ ﺷﺒﻮﻧﻪ ﺑﺮﻕ ﺸﺎﺕ ﺎﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﺩﺍﺩ

ﻣﻮﻫﺎ ﺴﺒﺪﻩ ﺑﻪ ﺸﻮﻧﺖ

ﺣﺎﺟ ﺩﻝ ﻧﺮﻭﻧﺘﻮ ﺳﺮﻩ ﺯﺍ ﺩﺪﻣﺎ

ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺩﺍﻡ ﺩﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﻝ ﺩﻝ ﺯﺩﻧﺎﺕ

ﺳﺮﻩ ﺍﻟﺒﺮﺯ ﺑﻮﺩ ﺩﻪ

ﺩﺍﺩ ﻣﺰﺩ ﻣﻔﺘ ﺍﻦ ﺗﻮﻟﻪ ﺩﺭﺷﺘﻪ _ ﺑﻪ ﻣﻨﻪ ﺳ ﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ_ _ﺣﺎﺟ ﻟﺐ ﺰﺪﻡ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ

ﺮﺍ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﻓﺤﺶ ﺶ ﻣﻨ ﺩﺭﺩﺕ ﺑﻪ ﺟﻮﻧﻢ

ﺩﻟﺖ ﻭﺍﺳﻪ ﺯﻧﺖ ﻣﺮﻩ

ﺎ ﺑﻪ ﺳﺎﻟ ﻪ ﻋﺎﺷﻘﺘﻪ

ﺣﺎﺟ ﻣﺎ ﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﺩﺭﺳﺖ ﺣﺴﺎﺑ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ

ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺏ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩ_ _ﺍﺥ ﻗﺮﺑﻮﻧ ﻓﺮﺕ ﻪ _ _ ﻣﺜﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻮﺩ

ﺣﺎﺟ ﻋﺎﺷﻖ ﻭﻗﺘﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﻪ ﺑﺎﺪ ﺳﺮﻣﻮ ﺑﻠﻨﺪ_ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺪﺪﻣﺖ

ﺭﻭ ﻠﻮﺕ ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺎﺭﻡ

ﻣﻔﺘ ﺯﻥ ﻪ ﺎﺭﻪ ﻣﻨ

ﺣﺎﻻ ﺟﺎﺵ ﻣﺴﻮﺯﻩ ﺗﺎ ﺑﺮﺮﺩﻡ ﻪ

ﺣﺎﺟ ﺩﻟﻢ ﺭﻓﺖ ﺑﺮﺍﺗﺎ

ﻭﻗﺘﺎ ﻪ ﻣﻔﺘ ﺍﻦ ﺗﻮﻟﻪ ﺭﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ_ ﺧﻮﺩﻡ ﻪ ﻧﻪ

ﻭﺍﺱ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺷﻮﻣﺎﺱ ﺎﺭﺶ ﻧﺪﺍﺭﻣﺎ

ﺯﻧﻤﻮ ﺍﺯﻡ ﺮﻓﺘﻪ

ﺗﻮ ﺳﺮﻣﺎ ﻪ ﻣﻠﺮﺯﺪﻡ ﺍﻭﻝ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﻡ ﺦ ﻣﺰﻧﺪ_ ﺣﺎﺟ ﺷﺮﻣﻢ ﺑﺎﺩ

ﺯﻣﺴﺘﻮﻧﺎ ﻫﻤﺶ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﻡ ﺒﻮﺩ ﺑﻮﺩ

ﻣﺨﻮﺍﺳﺘ ﺮﻣﻢ ﻨ ﺧﺐ

ﺣﺎﺟ ﺎﺩﺗﻪ ﻣﻔﺘ ﻫﻨﻮﺯ ﻪ ﻠﻪ ﻧﺸﺪﻩ

ﺍﻦ ﻟﺮﺯ ﻟﺮﺯﻭﻧﺖ ﻭﺍﺳﻪ ﺑ ﺗﺎﺏ ﺮﺩﻧﻤﻪ

ﻧﻪ ﺍﻨﺎﺭ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﺕ ﻫﻤﺸﻪ ﺳﺮﺩﺷﻮﻧﻪ

ﻻﺑﺪ ﻮﻥ ﺳﻔﺪ ﺑﺮﻓﻦ ﺗﻮ ﺯﻣﺴﺘﻮﻥ ﺗﺮ ﻫﻮﺖ _ _ ﻣﻨﻦ_ ﺣﺎﺟ ﻣﺎ ﻪ ﻣﺪﻭﻧﻢ

ﻭﺍﺳﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻪ ﺣﺎﺟ ﺑﻮﺩ

ﻭﺍﺳﻪ ﻣﺎ ﻪ ﺣﺎﺟ ﺩﻪ

ﺣﺎﺟ ﺎﺩﺗﻪ ﺷﺒﺎ ﻪ ﺭﻋﺪ ﻣﺰﺩ

ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎ ﺳﻨﺖ ﺗﻮ ﺑﻐﻠﺖ ﺯﻝ ﻣﺰﺩﻡ

ﻧﺮﻡ ﻧﺮﻣ ﺩﻟﻢ ﻣﺮﻓﺖ ﺑﺎﺯﺸﻮﻥ ﺑﺮﻡ

ﻣﻔﺘ ﺯﻥ_ _ ﺑﺎﺯ ﻪ ﺑﺎﺯﺖ ﺮﻓﺖ ﻞ ﺑﺎﻧﻮ ﺟﺎﻧﻢ

ﻞ ﺑﺎﻧﻮﺕ ﺑﻮﺩﻢ ﺣﺎﺟ

ﺩﻪ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﺧﻮﺵ ﺧﻮﺷﺎﻧﺶ ﻣﺷﺪ

ﺗﺨﺖ ﻣﺮﻓﺘﻢ ﻣﺨﻮﺍﺑﺪﻢ_ _ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﻪ ﻣﺬﺍﺷﺘ

ﺣﺎﺟ ﺗﻮ ﺷﺒﻮﻧﻪ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺩﻟﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﺴﺘﺎﺗﻮ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺖ ﻪ ﻣﺮﻓﺖ _ _ ﻣﻠﻪ ﺕ ﻣﺸﺪﻡ

ﺩﺳﺖ ﻣﺸﺪﻡ ﺭﻭ ﺧﺴﺘﺎﺕ

ﻟﺬﺗﻮ ﻣﺪﺍﺩﻡ ﺗﻮ ﺟﻮﻧﺖ

ﺣﺎﺟ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﺸﺪ

ﺑﺎ ﻭﺍﺑﺴﺘ ﻪ ﺑﻐﻠﻢ ﻣﺮﺩ

ﺑﺸﺘﺮ ﺧﺎﻟﻢ ﻭﺣﺸ ﻣﺷﺪ ﻣﻔﺘﺎﺩ ﺗﻮ ﺟﻮﻧﻢ ﻪ

ﺣﻘﺎ ﻪ ﺟﺎ ﺯﻥ ﺶ ﺷﻮﻫﺮﺷﻪ

ﺣﺎﺟ ﺍﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﺑﻌﻀ ﺣﺮﻓﺎﻣﻮﻥ ﺧﻮﺏ ﺟﺎ _ _ ﻧﻔﺘﺎﺩﻩ

ﺣﺎﺟ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺘﻮ ﺭﻭ ﻪ ﺍﻭﻝ ﺭﻭ ﻣﻦ ﺳﻮﻕ ﻣﺪﺍﺩ ﺑﻌﺪ ﺭﻭ ﺟﻔﺘﻤﻮﻥ ﻣﺮﻓﺘﺶ ﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻓﻬﻤﺪﻢ _ ﺣﺎﺟ ﺗﻨﻬﺎﺖ ﺧﻠ ﻗﺸﻨ ﺑﻮﺩ

ﺣﺎﺟ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺕ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﻣﻮﻧﻮ ﺮﻡ ﻧﻤﺮﺩ ﻪ ﺧﻮﺭﺷﺪ ﺷﺮﻣﺶ ﻣﺸﺪ ﺻﺒﺢ ﺑﻄﺎﺑﻪ ﻪ

ﺣﺎﺟ ﻭﻗﺘﺎ ﻪ ﺷﺎﻫﻨﻮﻣﻪ ﻣﺨﻮﻧﺪ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻨﻪ ﺑ ﺳﻮﺍﺩ ﻣﺮﺪﺕ ﺷﺪﻡ

ﺣﺎﺟ ﺑﻠﻨﺪﻪ ﻣﻮﻫﺎ ﺳﺎﻫﻪ ﻣﻮﺍﺟﻤﻮﻥ ﻪ ﻣﻮﻣﺪ ﺭﻭ ﻮﺳﺖ ﺷﺮﺑﺮﻧﺠﻤﻮﻥ ﻣﺘﺎﺑﺪ ﺎﺩﺗﻪ

ﻣﻔﺘ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﻗﺴﻢ

ﺣﺎﺟ ﺍﺯ ﻫﻨﺪ ﻪ ﻭﺍﺳﻤﻮﻥ ﺎﺭﻪ ﺭﻧ ﺭﻧ ﺍﻭﺭﺩ

ﺎﺩﺗﻪ ﻋﺮﻮﻥ ﻭﺍﺳﺖ ﺗﻮ ﺎﺭﻪ ﻫﺎ ﻣﺮﻗﺼﺪﻡ

ﺸﺎﺕ ﺧﻤﺎﺭ ﻣﺸﺪ ﻣﻔﺘ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺒﺮ ﺍﺯ ﺍﻦ ﺯﻥ

ﺭﻭ ﻣﻠﺤﻔﻪ ﺍﺑﺮﺸﻤ ﺗﻨﻤﻮﻧﻮ ﻣﺬﺍﺷﺘ

ﻣﻔﺘ ﻮﺳﺘﺖ ﺑﺮ ﻞِ ﻞ ﺑﺎﻧﻮ

ﻣﺘﺮﺳﻢ ﺗﺎﺏ ﻧﺎﺭﻩ

ﺣﺎﺟ ﺷﺒﺎ ﻣﻮﻫﺎﻣﻮﻥ ﻪ ﺯﺮﻣﻮﻥ ﺮ ﻣﺮﺩ ﺯﺮﻟﺐ ﻣﻔﺘﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﻨﻤﺘﻮﻥ

ﺷﻤﺎ ﻣﻔﺘ ﺯﻥ ﻔﺮ ﻧﻮء _ ﺎﺭﺷﻮﻥ ﺩﺍﺭ ﺩﻟﺒﺮﺍ ﺭﻭ

ﻣﻮﻫﺎﻣﻮ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﻮ ﺮﺩﻧﻢ ﺟﻤﻊ ﻣﺮﺩ ﺑﻮ ﻣﺮﺩ

ﻣﻔﺘ ﺍﻨﺎ ﻧﺒﺎﺷﻦ ﺍﻮﺑﺖ ﻧﺲ

_ ﺯﺮﻟﺐ ﻣﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍﻧﻨﻪ

ﺣﺎﺟ ﺷﺒﺎ ﺩﺳﺘﺎﺕ ﻪ ﺟﺎﻫﺎ ﺭﻭ ﻓﺘﺢ ﻣﺮﺩ

ﻫﺮ ﺷﺐ ﺮﺷﻮﺭ ﻭ ﺷﺮﻡ ﺗﺮ ﻨﺎﺭﺕ ﺟﻮﻭﻧﻪ ﻣﺰﺩﻡ

ﺩﺳﺘﺎﺗﻮ ﺮﺩ ﻣﺮﺩ ﻣﻔﺘ ﺍﻨﺎ ﺟﺎ ﺍﻧﺎﺭﻪ ﺯﻧﻤﻮﻧﻪ ﻫﺎ

ﺣﺎﺟ ﺳﺮ ﻣﻨﺪﺍﺧﺘﻢ ﺎﻦ ﺟﺮ ﺗﺮ ﻣﺸﺪ ﺍﻧﺎﺭ

ﺑ ﺮﻭﺍﻢ ﻣﺮﺩﻢ ﻭﺍﺳﺘﻮﻥ ﻭﻟ

ﺣﺎﺟ ﺮﺍ ﻓﺮ ﻣﻨﻢ ﺯﻣﺴﺘﻮﻧﺎ ﺑﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﻟﺘﻮﻥ ﻣﺴﺒﺪ _ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺩﺭﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎﻦ

ﺩﺳﺘﺎﻣﻮ ﺑﺮﻦ ﺑﻦء _ ﺑﺎﺯ ﻪ ﺍﻨﺎ ﺦ ﺯﺩﻥ

ﺯﻧﻤﻮﻧﻮ ﺍﺫﺖ ﺮﺩﻩ ﺳﺮﻣﺎ؟

ﺑ ﺟﺎ ﺮﺩﻩ _ _ ﺑﻪ ﻮﺭ ﻧﻨﺶ ﺧﻨﺪﺪﻩ

ﻟﺐ ﻣﺰﻡ ﻣﻢ ﺣﺎﺟ ﻓﺤﺶ ﻧﺪﻩ ﺟﻮﻥ ﻋﺰﺰﺕ

ﻗﻬﻘﻪ ﺗﻮﻥ ﻣﺮﻩ ﻫﻮﺍ ﻣﻦ _ _ ﺮﺍ ﺟﻮﻧﺘﻮ ﻗﺴﻢ ﻣﺪ ﺑﻪ _ _ ﺣﺎﺟ ﺟﻠﺪ ﺩﺪ؟ﻧﺪﺪ؟ _ ﻣﻨﻢ ﺩﻪ ﺣﺎﺟ

ﺣﺎﺟ ﺎﺩﻣﻮﻧﻪ ﺑﺮﻋﺲ ﻣﺎ ﺮﻣﺎ ﺑﻮﺩ _ ﺮ ﻣﺮﻓﺘ. _ ﺮﻣﻤﻮﻥ ﻣﺮﺩ ﺣﺎﺟ ﺣﺴﻮﺩ ﻪ ﻣﺮﺩﻤﻢ . _ ﻣﺨﻨﺪﺪ ﻣﻔﺘ ﺍﺧﻪ ﺟﻠﺪ ﺮﺩ ﻣﺎﺭﻭ ﺑﻪ _ ﺠﺎ ﻧﺎ ﻨﻢ ﻧﺒﺎﺷ ﻫﺎﻥ؟ ء _ ﺣﺎﺟ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﻣﺮﻓﺖ ﻭﺍﺳﺘﺎ. _ ﺣﺎﺟ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺷﻮﻣﺎ ﻓﻤﺪﻢ ﻣﺮﺩ ﻪ. _ ﻫﻤﺴﺮ ﻪ

ﺣﺎﺟ ﻧﻤﺪﻭﻧﻢ ﻣﺪﻭﻧ ﺎ ﻧﻪ_ ﻭﻟ ﻣﺎ ﻣﻢ _ ﺑﻠﻢ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺕ ﺑﺎﺩ. _ ﻣﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻢ ﺷﻤﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﻮﺍ

ﻓﺮﻗ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭﻗﺘ ﺑﻮﺩ ﻪ ﻣﻮﻣﺪﻡ ﺣﺠﺮﺕ ﻫﻤﻪ _ ﺭﻭ ﺩ ﻣﺮﺩ _ ﺎ ﻭﻗﺘ ﺗﺎﺯﻩ ﻓﺎﺭﻍ ﻣﺸﺪﻡ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ ﻡ ﻣﻔﺘﻢ ﺣﺎﺟ ﻣﺎﺳﺎﺝ ﻧﻤﺨﻮﺍﻦ

ﻣﻔﺘ ﻣﺎ ﻪ ﻣﺪﻭﻧﻢ ﺩﺭﺩﺕ ﻪ ﺯﻥ

ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﻣﺨﻮﺍﻣﺖ _ ؛ﺗﻦ ﺑ ﻣﻮ ﻭ ﺳﻔﺪﻡ ﻨﺎﺭﻩ ﺗﻦ ﺮﻣﻮﺕ ﺟﻮﻥ ﻣﺮﻓﺖ

ﻓﺮ ﻨﻢ ﺳﺮﺮﻣ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻢ}•--- 

وای که من دیگه سرم گیج رفت ، از بس کلمه ی حاجی ، حاجی، حاجی ، حاجی رو خوندم. انگاری متن رو خط مقدم جبهه پشت بیسیم مخابره کرده باشند که اینقدر حاجی حاجی توش نوشته شده . 

______________________________ _______

 }{}}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{

 

شهروزبراری صیقلانی اثر رمان عاشقانه هاجر

 


عینیت  اصول شش گانه ی آنتونی چخوف 

گر چه امروزه، اصول داستان نویسی، دستخوش دگرگونی ها و فراز و نشیب های خاصی است و به نظر می رسد که متعهد به هیچ گونه سفارش توصیه و قاعده ای نیست اما عجیب است که شش اصل طلایی چخوف، هنوز هم برای نوشتن یک داستان کوتاه خوب و خواندنی، واجب و ضروری به نظر می رسد.

هنوز هم می توان تازگی و طراوت آن را، وقتی که رعایت و اجرا شود، حس کرد و به اهمیت آن پی برد.

هنوز هم می توان با تکیه بر این اصول گرانبها، بر سر شوق آمد، داستان های کوتاه زیبایی آفرید و آنها را برای همیشه در وادی ادبیات داستانی جاودانه ساخت چرا که چخوف با آن دوراندیشی خاص خود، عناصر اصلی و جاودان. همه نظریه های ادبی را یکجا دراین شش اصل موجز و جامع، جمع آورده است. از آن گذشته، اگر چه در بخشی از صحنه های فعال ادبیات داستانی جهان، برخی از این اصول به فراموشی سپرده شده اما به یقین می توان گفت که در اذهان اکثریت عظیم نویسندگان و فعالان جهان داستان، هنوز باور به این اصول، جایگاه ویژه ارزشمند و انکارناشدنی خود را حفظ کرده است. هنوز هم آن بخش مهم و ستودنی ادبیات داستانی جهان، حرکت خود را براساس این اصول، و نظریه هایی که از این اصول تبعیت کرده اند ادامه می دهد.

برای پی بردن به راز ماندگاری این اصول، نگاهی اجمالی خواهیم داشت به هر کدام و در کنار آن، از اقوالی که نویسندگان دیگر درجهت درجهت تأیید آن ابراز کرده اند نیز غافل نخواهیم بود.

اصل اول : پرهیز از درازگویی بسیار در مورد ی، اقتصادی، اجتماعی

 

این اصل اصلی است که اهمیت آن، با وجود نظریه های جدید این رشته، هنوز هم پا برجاست و به زندگی خود ادامه می دهد.

این اصل، 115 سال قبل، یعنی درست در زمانه ای توسط چخوف ابراز شده است، که آثار ادبی، سرشار از درازگویی بسیار درباره ت، اجتماع و مسائل از این دست بود و مخالفت با آن، دوراندیشی و شجاعت فراوانی می طلبید اما چخوف رعایت این مسأله مهم را در سرلوحه اصول گرانبهایش قرارداد، و خود تا آخر عمر به آن وفادار ماند. اگر با حوصله به کلمات این اولین دستورالعمل چخوف برای داستان کوتاه دقت کنیم درمی یابیم که او نویسنده را از سخن گفتن در این امور باز نداشته بلکه با هوشمندی و درایت تمام، نویسنده داستان کوتاه را تنها از درازگویی، بسیار در این امور بازداشته چون خود با تمام وجود دریافته بود که در داستان کوتاه نمی توان به دور از این مسائل بود. نویسنده اگر بخواهد داستانش را برای مردم بنویسد، چه گونه می تواند عناصر مهمی همچون مسائل ی، اقتصادی و اجتماعی روزگارش را نادیده بگیرد و آنها را به فراموشی عمدی بسپارد؟

 

پرداختن به این امور، شیوه و شگردی می طلبد که چخوف عدم رعایت آنها را در اغلب داستانهای کوتاه روزگار خود به وضوح می دید و همین امر او را وادار کرد نویسندگان جوان را از افتادن به دام آن برحذر دارد. دریافته بود که در این درازگوایی هاست که چهره کریه شعارزدگی رخ می نماید و خواننده را از خواندن داستان دده می کند. می دید که در همین درازگویی ها، داستان کوتاه که به قولی حداکثر زندگی در حداقل فضاست» تبدیل به مقاله ای خواهد شد درباره موقعیت ی، اقتصادی و اجتماعی یک دوره. که البته پرداختن به این مسائل، فی نفسه بد نیست و بلکه در جای خود لازم و حتی مفید خواهد بود.

و اینکه پرداختن به مسائل این چنینی، خود بخشی از اهداف داستان نویسی واقعی است اما رهیافت هنرمندانه و هوشمندانه به عمق آن، نویسنده را مم به رعایت اصول، و قرار گرفتن در چارچوبهایی می کند که یکی از آنها همین اصلی است که چخوف به عنوان بند اول اندرز خود به نویسندگان جوان توصیه کرده است.

به عبارت دیگر، داستان کوتاه واقعی، در اصل برای آن نوشته می شود که موقعیت انسان را در چنین وضعیت هایی به نمایش بگذارد. یا علل و انگیزه های فراز و نشیب موقعیتهای اجتماعی، اقتصادی و ی هر دوره را در ارتباط با شخصیتهای داستانی خود قرار دهد، و نتایج آن را با سادگی هنرمندانه خود فرا روی چشم و دل خواننده را

 اثر بگذارد. در این روند، نمایش وضعیت آدمها، نباید در مقابل نمایش خود بحران، کم رنگ جلوه داده شود چرا که بحران در اغلب موارد واقعیتی بیرونی است و اکثر مواقع، خارج از اراده آدمها بروز می کند. اما عکس العمل آدمها در برابر آن، واقعیتی درونی است و هر کس با داشتن روحیه ای سالم، و برخوردار از بینش منطقی، راههای درست مقابله با آن را می داند. راز ماندگاری هر داستان، دقیقاً در همین نکته به ظاهر ساده نهفته است. یعنی رعایت این نکات ظریف است که داستان کوتاه را برای همه آدمها و همه زمانها خواندنی می کند.

به عنوان مثال، پسرکی به نام وافکا. در اثر کوتاهی به همین 

نام از چخوف، دنیایی را که در آن به سر می برد نمیشناسد

 

 

 

نمی شناسد و از آن استنباط نادرستی دارد. به قول یرمیلوف»، گمان می کند که این دنیا در فکر اوست و همه چیز آن را با درون گرایی کودکانه خود می نگرد. اما خواننده می داند که در این دنیا هرگز دستی به مهربانی به سوی وافکا دراز نخواهد شد. بین این دو شناخت از جهان و استنباط از واقعیت، تعارضی هست که بر اندوه خواننده می افزاید:

نفس ارسال نامه به نشانی پدربزرگ در یک دهکده بی نام و نشان، سادگی این کودک و استنباط غلط او از جهان را به خوبی می رساند. در دنیای وانکا تنها یک دهکده است، و آن هم دهکده خودشان است دهکده خودشان است. و تنها یک پدر بزرگ وجود دارد که آن هم پدربزرگ خودش است. از آنجا که در ذهن او، دهکده و پدربزرگ تنها چیزهای مهم و بزرگ این جهان هستند، پس او حق دارد که در درون گرایی اش، دنیا را نسبت به خود صمیمی و مهربان بداند و گمان ببرد که جهان به سرنوشت او بی توجه نیست. وانکا نامه خود را به دنیایی می فرستد که تخیل کودکانه اش آن را خلق کرده و به صورتی ایده آل درآورده، و یقین دارد که این دنیا پاسخ او را خواهد داد. می اندیشد که می تواند از ژرفنای باور نکردنی وحشتبار خود، به دنیای آکنده از مهربانی و صمیمیت بازگردد.

پایان این داستان، قدرت شگفت آور چخوف را در استفاده از استفاده از یک داستان کوتاه برای آفرینش و تصویر کردن ابعاد عمیق زندگی، که به ناگزیر با واقعیت عینی پیوند نزدیک دارد، نشان می دهد.

چخوف در این داستان کوتاه- به عنوان نمونه- بدون آن که درباره مسائل ی، اقتصادی و اجتماعی دوره خود اظهارنظر کند، واقعیت عریان آن را در قالب یک داستان کوتاه، چنان بی رحمانه و صریح ابراز کرده که خواننده داستان متحیر می شود. این تحیر بعد از خواندن دوباره داستان، به تحسین بدل می شود چرا که چخوف هرگز آن واقعیت عریان را به صراحت ابراز نکرده و بر بی رحمی اش، پای نفشرده و آن را فریاد نزده اما همگان، تلخی اش را احساس می کنند.

اصل دوم : عینیت کامل » 

 

این اصل یکی از اساسی ترین اصولی است که خود چخوف با رعایت آن به یکی از ماندگارترین نویسندگان جهان تبدیل شده است. در تمامی داستانهای کوتاه او، رعایت دقیق این اصل به خوبی مشهود است. یعنی داستانی از چخوف نمی توان یافت که براساس عینیت کامل شکل نگرفته باشد. شاید گفته شود که مگر قهرمانان داستانهای چخوف ذهن نداشتند، فکر نمی کردند، در رویا فرو نمی رفتند، و تخیل در زندگی شان جایی نداشته است؟

باید گفت چرا، داشتند، اما همه اینها به شیوه ای که خود چخوف در آن استاد بود، در لابلای داستانها و اعمال و حرکات شخصیتهای داستانهایش گنجانده شده و در واقع با عینیت کامل به داستان راه یافته اند. چخوف از آنجا که خود انسانی اجتماعی و مردم گرا بود، تمامی اعمال فرد را در رابطه مستقیم با محیط و اجتماع و مردمی که با او زیست می کنند می دید. بنابراین تعجبی ندارد که صرف ذهنیت یک فرد را در چارچوب نگاه او به دور و برش، شایسته داستان کوتاه نداند. البته امروزه، ذهنیت آدمها، اصل اساسی داستان نویسی، پیشروست و کتمان آن به هر دلیل، در افتادن با برنامه های توسعه در این ژانر ادبی است. 

چخوف و سبک داستان نویسی او، به عینیت، بیشتر از ذهنیت وفادار است. او به گواهی داستانهایش، هرگز اثر خود را سراسر به ذهنیت خود و قهرمانان داستانهایش اختصاص نداد. اگر هم در بعضی جاها به تخیل و رویا اهمیت می داد، فقط در جهت عینیتی بود که قصد توصیف آن را داشت. بعضی از قهرمانان آثار او در رویا فرو می روند، در تخیل خود غرق می شوند، اما همه اینهاعینی است و در ارتباط مستقیم با خود زندگی است. منظور چخوف از عینیت کامل، در نیفتادن به ذهنیت صرف و در نغلتیدن به آن رویاهایی است که ارتباطی با زندگی آدمها ندارند. وجودشان محسوس است، اما در واقع به غلط جایگزین تفکر درست و منطقی می شوند و شخصیت را شخصیت را از زندگی واقعی و عمل به هنگام و جنب وجوش عقل گرایانه باز می دارند.

چخوف، اگر ذهنیتی این چنین را هم- حتی- در داستان های کوتاه خود می آورد، بیشتر در جهت نشان دادن وضعیت جامعه و آن نوع زندگی هایی است که اندوه را شدت می بخشند و آدمی را به سوی ملال و انزوا سوق می دهند.

به عنوان نمونه، اگر به یکی از داستانهای چخوف مثلا سوگواری» نگاه کنیم خواهیم دید که منظور او از عینیت کامل چه بوده است. در داستان سوگواری، درشکه چی پیری که فرزند خود را از دست داده، در این جهان بزرگ کسی را نمی یابد تا اندوهش را با او در میان بگذارد. سرانجام به سوی اصطبل می رود و ماجرا را برای اسب خود بازگو می کند.

. دیگر چیزی به هفتأ پسرش نمانده، اما هنوز نتوانسته از مرگش لام تا کام با کسی حرفی بزند. آدم باید آهسته و با دقت تعریف کند. چطور یک سر و یک

 

 

 

 

و یک کله افتاد؟ چطور درد کشید؟ پیش از مرگ چه حرفهایی زد؟ و چطور مرد؟ آدم باید جزییات کفن و دفن را شرح بدهد، و همین طور ماجرای رفتنش را به بیمارستان برای پس گرفتن لباسهای پسرش.

کتش را می پوشد و سراغ اسبش به سوی اصطبل راه می افتد. به ذرت، به کاه و به هوا فکر می کند. در تنهایی جرأت ندارد به پسرش حرفی بزند، اما در فکر پسر بودن و پیش خود او را مجسم کردن برایش دردآور است. به چشمهای درخشان اسبش نگاهی می کند و می پرسد: داری شکمت را از عزا درمی آوری؟ باشد، در بیاور. حالا که نتوانستیم پول ذرت را گیر بیاوریم، علف می خوریم. آره، من خیلی پیر شده ام. درشکه رانی از من برنمی آید، از پسرم برمی آمد. توی درشکه رانی، روی دست نداشت، کاش زنده بود.»

لحظه ای ساکت می شود، سپس ادامه می دهد: همین است که می گویم، اسب پیر من! دیگر پسرم وجود ندارد. ما را گذاشته و رفته. این طور بگویم، بگیر تو کره ای داشته ای، مادر یک کره اسب بوده ای، و آن وقت ناگاه کره اسب تو را می گذارد و می رود. ناراحت کننده نیست؟» اسب کوچک مشغول جویدن است. گوش می دهد و نفسش به دستهای صاحبش می خورد.

افکار درشکه چی سرریز شده اند. این است که داستان را از اول تا آخر برای اسب کوچک تعریف می کند.

با نگاهی دقیق به داستان درمی یابیم روشن ترین نکته هایی که باعث ماندگاری آن شده اند، از ارائه عینی و بی طرفانأ داستان سرچشمه می گیرند.

کلینت بروکس» و رابرت پن وارن» دو منتقد مشهور، در نقدی مشترک بر این داستان چخوف، به این اصل مهم در سبک

نویسندگی وی توجه کرده و نوشته اند: یکی از روشن ترین نکته هایی که خواننده در بازنگری داستان کوتاه سوگواری» درمی یابد، ارائه عینی و بی طرفانأ داستان است.

نویسنده به ظاهر، صحنه ها و کنشهایی می آورد، بی آنکه به هیچ یک از آنها، به منظور القای تعبیری خاص، اهمیتی بیشتر ببخشد. در بند نخست داستان، اگر به تصویر تنهایی مرد در سر پیچ خیابان به هنگام شب، با برفی که بر او و اسب کوچک می بارد، دقت کنیم، می بینیم که این صحنه هرچند تنهایی را القا می کند، اما شرحی که در توصیف صحنه داستان می آید، همدردی ما را برمی انگیزد:

هوا گرگ و میش است. دانه های درشت برف گرداگرد چراغ برقهای خیابان که تازه روشن شده اند، چرخ می خورد و به شکل لایه های نرم و نازک روی بامها، پشت اسبها، شانه و کلاه آدمها می نشیند. ایونا»ی درشکه چی، سراپا سفید است و به صورت شبح درآمده است. پشتش را تا آنجا که یک انسان توانایی دارد، خم کرده، روی صندلی خود نشسته و کوچکترین تکانی نمی خورد. هربار که انبوهی برف به رویش ریخته می شود، گویی لازم نمی داند که آنها را از خود بتکاند. اسب کوچکش نیز سراپا سفید است و بی حرکت ایستاده و با آن حال تکیده، بی تحرک، و پاهای راست چوب مانندش 

،حتی از فاصله نزدیک، به یک اسب زنجبیلی می ماند.

درحقیقت، هنگامی که چخوف، توصیف مستقیم، بی طرفانه و عینی را کنار می گذارد، بر سر آن است که از شدت همدردی ما کاسته شود نه آنکه بر آن افزوده گردد. زیرا صحنه کمتر حقیقی جلوه می کند. دقت کنید: درشکه چی، سراپا سفید است و به شکل شبح درآمده است.» یا اسب کوچکش نیز سراپا سفید است و بی حرکت ایستاده است، و با آن حال تکیده، بی تحرک و پاهای راست چوب مانند، حتی از فاصله نزدیک، به یک اسب زنجبیلی می ماند.» 

مقایسه مرد، و اسب با شبح و اسب زنجبیلی، از این رو به میان آمده است تا صحنه، زنده و دقیق ارائه شود، اما شبح و اسبهای زنجبیلی، خیالی اند، که نه احساسی دارند و نه رنج می برند و بنابراین، نمی توانند همدردی کسی را جلب کنند. به سخن دیگر، صحنه هرچند به یقین، تنهایی را القا می کند که این خود در داستان سوگواری» با اهمیت است، اما به گونه ای تنظیم شده تا در جهتی خلاف جلب همدردی حرکت کند نه به سوی آن. گویی چخوف بر سر آن است که بگوید صحنه داستان باید تنها به یاری ارزشهای خویش، خود را نشان دهد.»

اصل سوم : توصیف صادقانه اشخاص و اشیاء 

 

 

این اصل اگرچه در پخش کوچکی از داستان نویسی امروز، که به داستان ذهنی و روانشناختی مشهور شده، نادیده گرفته می شود، اما در بخشهای مهم و فعال آن هنوز هم با سربلندی تمام به زندگی خود ادامه می دهد چرا که صداقت در توصیف اشخاص و اشیاء، یکی از عوامل مهم جذب مخاطب است. آنتون چخوف، خود یکی از نویسندگانی است که صداقت و معرفت در توصیف این عناصر، داستانهایش را با استقبال کم نظیر خوانندگان مواجه کرده، او هیچگاه در هیچیک از داستانهایش، در مورد آدمها و اشیاء پیرامونشان غلو نکرده است. آنها را نه آنچنان بی بها طرح کرده که ماهیتشان را از دست بدهند، و نه آنچنان به توصیفشان نشسته که خواننده آن را باور نکند.  

اصل مهم حقیقت مانندی، که بعدها در داستان-نویسی رواج پیدا کرد

، زاییده همین اصل بوده اما نباید فکر کرد منظور چخوف از توصیف صادقانه اشخاص و اشیاء، عکسبرداری صرف از آنهاست.

منظور این نیست که نویسنده آنچه را دیده، بی کم و کاست و دقیقا به همان صورت در داستان خود توصیف کند. در این صورت صحنه و آدمهای او با عکاسی چه فرقی خواهد داشت؟ طرح این اصول بدیهی، امروزه شاید خنده دار به نظر برسد چرا که حالا هر دانش آموز دبستان هنر، اینها را در مرحله آمادگی، می آموزد و می پذیرد. اما اگر ت. 

توجه داشته باشیم که چخوف اینها را، 511 سال قبل از این - یعنی در زمانه ای که هر نویسنده، اشخاص و اشیا را در داستانهایش به میل خود تعبیر و تفسیر می کرد و آنها را به هر صورتی که خود می خواست یا اندیشه اش می طلبید، به حرکت و س وامی داشت - مطرح کرده است، از دوراندیشی و درایت او شگفت زده می شویم.

نکته مهمتر این که، خود چخوف گذشته از استعداد بی نظیری که در گلچین اشخاص و اشیاء داشت، این نبوغ را هم داشت که از زاویه ای به اشخاص و اشیاء بنگرد که کمتر چشمی قادر به نگاه کردن از آن زاویه بود.

shahrooz66barari@gmail 

می توان درباره آثار چخوف مطرح کرد و به بحث درباره آن نشست.

اصل چهارم : نهایت ایجاز » 

 در این اصل بازهم چخوف انگشت بر حساس ترین اصل در هنر داستان نویسی گذاشته. بدون شک، در همه زمانها و مکانها، حتی در پیشروترین نظریه های ادبی، ایجاز یکی از رموز اصلی موفقیت است.با آن که چخوف این اصل را در مورد داستان کوتاه ابراز کرده، اما امروز، نویسندگان باتجربه، حتی در نوشتن رمان هم آن را رعایت می کنند. نویسنده داستان کوتاه، برای توصیف آدمها و اشیاء و لحظه ها، باید با کمترین کلمات، بیشترین معنا را القا کند، و صحنه را کند، و صحنه را از طریق چنین رویکردی فراروی چشمان خواننده قرار دهد.

عبارت حداکثر زندگی در حداقل فضا» ناظر بر همین موضوع است.به عبارت ساده تر نویسنده باید بتواند بار بیشتری را در بسته بندی کوچکتر قرار دهد تا راحت تر به مقصد برسد. در این مورد، خود چخوف به سال 6991 در نامه ای به برادرش می نویسد: به عقیده من، توصیف طبیعت باید خیلی کوتاه باشد، و باید خصلتی اتفاقی داشته باشد. حرفهای مفت از این قماش را باید دور ریخت که خورشید مغرب، غوطه ور در امواج دریایی می زد و رو به تاریکی داشت، و سیلابی از الوان ارغوان و طلایی در آن جاری بود و چه و چه.

یا این که پرستوها پروازکنان، بر فراز سطح آب، شادمان بودند و جیک جیک می کردند و.

آری این حرفهای مفت را باید دور ریخت. در توصیف طبیعت، آدم باید به جزییات کوچک بچسبد و آنها را به شیوه ای پهلوی هم قرار دهد که خواننده پس از آن که آنها را خواند، چشمانش را ببندد و همه آنها را پیش خود مجسم کند.

برای نمونه، نویسنده، شب مهتاب را می تواند خیلی راحت این طور ترسیم کند: روی سد آسیای آبی، تکه شیشه ای مثل یک ستاره براق چشمک می زد، و سایه سیاه سگی، یا شاید گرگی، همچون توپی غلتان گذر می کرد - و مانند اینها. طبیعت آنگاه زنده و سرشار جلوه می کند 

آدم کسرشأن خود نداند که دست به سنجش پدیده های طبیعی با پدیده های مربوط به رفتار آدمی و جز اینها بزند. همین حکم در عالم روانشناسی نیز بی گمان مصداق پیدا می کند.

اصل پنجم : بی پروایی و اصالت ، و پرهیز از کلیشه پردازی » 

این اصل نیاز چندانی به شرح و تفسیر ندارد چرا که اصلی واضح و روشن و تعیین کننده در همه امور و به ویژه در نوشتن داستان کوتاه است. این واقعیتی است که نویسنده هیچگاه نباید بترسد. بی پروایی در پرداختن به مسائل جامعه و آدمها، یکی از عامل مهم و حیاتی برای جلب مخاطب، و اعتماد آنها نسبت به اثر نویسنده شده است.

اگر نویسنده ای با ترس و لرز از مسئله ای سخن بگوید، اثرش آن طور که باید به دل ها نمی نشیند. بیشتر مردم، آثار نویسندگانی را دوست دارند که با شجاعت، درایت و هوشمندی خاص هنرمندانه، حرف آنها و درددلشان را در قالب داستان کوتاه بیان کرده است. به عنوان نمونه، اگر نویسنده ای هدفش پرداختن به وضعیت اسف بار محرومان یک جامعه است، نباید از حمله و انتقاد چپاولگران همان محرومان، که به عناوین مختلف در مقابل انتشار آثار او سد ایجاد می کنند، بهراسد. عوامل این صاحبان زر و زور، در همه نهادهای اجتماعی حضور دارند، و به ویژه در وادی ادبیات

عنوان منتقدان مدرن، و به عنوان هنرمندان آوانگارد، با تریبون هایی که همان صاحبان زر و زور در اختیارشان می گذارند، داد هنر برای هنر» سر می دهند. نویسنده واقعی نباید از انتقاد، و افشاء نابسامانی ها و بی عدالتی ها ترسی به خود راه دهد چرا که این، کمترین وظیفه ای است که به عهده اش گذاشته اند. در این راه، او باید اصالت خود را حفظ کند، یعنی از آن چیزهایی سخن بگوید که اصیل است و یادآوری آن برای مردم، دوست داشتنی و مایه پویایی و پیشروی است. بدیهی است او اگر بتواند در طرح این مسائل از کلیشه های رایج دوری کند، اثرش از استقبال بیشتری برخوردار خواهد بود. در این باره ، موپاسان مینویسد؛ 

موپاسان» می گوید: هفت سال آزگار شعر نوشتم، قصه های کوتاه نوشتم، داستان نوشتم، و حالا هیچیک از آنها برایم باقی نمانده است.

استادم فلوبر» همه آنها را می خواند و نظرات انتقادی اش را برایم می گفت و با این کار، دو سه اصلی را که فشرده درس های طولانی و آمیخته با شکیبایی اش بودند، ذره ذره در من تثبیت می کرد. می گفت: اگر اصالتی در تو هست باید نشانش بدهی، و اگر در تو نیست باید به دستش بیاوری و من فهمیدم وقتی نویسنده می خواهد چیزی را توصیف کند، باید آن قدر چشم بدوزد و با آن ور برود و در آن تأمل کند. تا بالاخره جنبه ای را در آن کشف کند که هیچ کس پیش از آن بدان توجه نکرده یا از آن سخن نگفته است. هر چیزی در این دنیا، حاوی مایه هایی کم یا زیاد از آن جنبه های هستی است که هنوز کاویده نشده اند. بی مقدارترین چیزها نیز اندکی از ناشناخته ها را در خود دارند. بگذار همین را کشف کنیم. برای آن که بتوانیم آتش را وصف کنیم که دارد شعله می کشد، یا درختی را که سر به آسمان کشیده است، باید در برابر آن آتش و درخت چندان بایستیم که دیگر هیچکدام به چشممان چنان جلوه نکنند که گویی با هر آتشی یا هر درختی برابرند. از همین راه است که آدم در کارش به اصالت می رسد. استادم فلوبر » به من می گفت: وقتی از جلوی بقالی می گذری، یا از جلوی دربانی که دارد چپق میکشد ک

باید آن بقال و آن دربان را طوری به من خواننده نشان بدهی که دیگر اصلا نتوانم آنان را با هیچ بقال یا دربان دیگر عوضی بگیرم.

اصل ششم : شفقت داشتن » 

 

درباره این اصل چه می توان گفت ؟

خود دستورالعمل همه گفتنی ها را در خود جمع دارد. نویسنده باید آدم ها را دوست بدارد. همان خصلتی که در همه نویسندگان بزرگ بوده و باعث موفقیتشان شده است. البته منظور چخوف آن نیست که نویسنده باید برای قهرمانان اثر خود دلسوزی کند. منظور او از شفقت داشتن، مهربانی و حس انسان دوستی است که برای هر نویسنده ای لازم است. درواقع، نویسنده باید ادمی باشد که نگاه همه جانبه، و مهربان او شامل همه افراد داستانی اش بشود. دلسوزی برای آدم ها، با نشان دادن رذالت بعضی از آنها با هم فرق دارد. نویسنده خوب، حتی برای آن آدم رذل هم دل می سوزاند. اما این به آن معنی نیست که او این دلسوزی را در اثر خود دخالت دهد. او اعمال و حرکات آدم هایی این چنین را توصیف می کند و نشان می دهد. این دیگر با خود خواننده است که تشخیص دهد کدام شخصیت خوب است و کدامشان بد. نیکی و رذالت آدم ها را خواننده باید با تمام وجود حس کند. همین نکته به ظاهر بدیهی است که نویسندگان واقعی و باتجربه را از نویسندگان 

نویسندگان مبتدی متمایز می کند. یعنی نشان دادن اعمال و حرکات و گفتار شخصیت ها، طوری که وجود آدمی به نام نویسنده برای خواننده محسوس نباشد. و خواننده خود، بدون آن که کسی بدی یا خوبی چیزی را به او تصریح کرده باشد، به بد بودن یا خوب بودن طرف از خلال اعمال و حرکات او پی ببرد

 

شهروز براری صیقلانی و رمان عاشقانه های برفی شین براری


.آموزش نویسندگی کلیک کنید][

 


تازه های نشر آبرنگ


چخوف از مشهور ترین نویسندگان چند عصر گذشته است که با تکیه بر اصول شش گانه ی خودساخته و منحصر بفد بودنش در سبک و قالب بی مانند اثارش  توانست از  محدود نویسندگان عصر خود باشد که تا صد سال بعد نام و اثارش ماندگار و جاودان بماند .  آنتونی چخوف از اصولی شش گانه بنام اصول عینیت بخشی  پیروی میکرد که تا پیش از وی هیچ شخص دیگری به ان روش و سبک   نپرداخته بود .  در مطالب بعد به اختصار برایتان مطلبی پیرامون اصول جاودان عینیت انتونی چخوف را باز نشر  خواهم نمود.     دوستان من هیچ مطلبی را از ذهن و خلاقیت خودم نمینویسم ، و عینن بازنشر از سه سایت معتبر آموزش نویسندگی و رمان نویسان معروف فارسی زبان داخلی  کپی پیس میکنم.  و برای این امر با هر سه بزرگوار تماس گرفتم و  با اینکه  برخی از آنان تقریبا هم سن و سال فرزندانم بودند و من از  استکهلم براشان تماس گرفته بودم تا کسب اجازه کنم   ، در حالیکه در ایران مان قانون کپی رایت به ان صورت صحیح و محکم رعایت نمیشو ، ولی از جانب یکی از این اساتید بنام آقای شاهین کلانتری   برخورد زننده و الفاظ رکیکی  شنیدم ،  و دل شکسته شدم ، اما در تماس دوم با یک فرد دیگر که این بزرگوار نیز حدود 30 سال و یا یکم بیش یا کمتر داشتند ولی چنان برخورد محترمانه دلچسب. و مودبانه ای بروز دادند که  من تشویق شدم تا فقط از مطالب این جوان اهل فن  و مدرس اموزش عالی کشور و استاد اموزش فن نویسندگی استفاده کنم  ، این برادر بزرگوار بنام هنری شین براری را همگان اهل رمان بخوبی میشناسیم ، اما بنده تا قبل از همکلامی با ایشان از هویت ححقیقی شان بیخبر بودم که فرد دشت گوشی همان شین براری روی جلد رمان هاست .  زیرا بندع میپنداشتم با شخصی مدرس فن نویسندگی خلاق بنام آقای شهروز براری صیقلانی در حال مکالمه ام ، که در انتها از هویت حقیقی شان پی بردم و بسیار مفتخر شدم که شین براری یک جوان سی ساله  بیش نیست و هفده اثر رمان و داداستان بلند جاودانه از وی درون قفسه های کتابخانه مان است . او فردی بی ادعا و کمی خجالتی بنظرم آمد  البته  خجالت واژه ای نیست که حق مطلب را ادا کند ،  بهتر است بگوییم  حجب و حیاء 


این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مجتمع فنی تهران نمایندگی انقلاب دانلود سوالات استخدامی با فرمت pdf + رایگان مشاوراملاک انارسرخ تعمیر لوازم خانگی خانمِ غیر ممکن بیدبو : قراردادنویسی + حقوقی RMJ24 دنیــای مدیریـت و کسب و کار چهل تیکه